پيچ و تاب زخم سرگرداني اش را مي خورد
خاک اگر باران نمي بيند گناه ابر چيست؟
نامسلمان چوب بي ايماني اش را مي خورد
عشق را از دستبرد بي وفايي دور کن
گرگ بي شک برّه ي قرباني اش را مي خورد
راستي! بار کج خود را به منزل مي برد
آن که دارد نان بي ايماني اش را مي خورد؟
وامصيبت! شيخ راه قبله را گم کرده است
غصه ي معشوقه ي پنهاني اش را مي خورد
اشک بند آمد ولي اين سد بي جان نيمه شب
بي گمان ديواره ي سيماني اش را مي خورد.
ناصر حامدي
درباره این سایت